جدول جو
جدول جو

معنی کشک جان - جستجوی لغت در جدول جو

کشک جان(کُ کِ زَ)
ناحیتی است از آن این سوی رودیان به گیلان. (حدود العالم). دهی است از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در 21هزارگزی شمال خاوری رودبار و 7 هزارگزی راه عمومی عمارلو با 215تن سکنه. آب آن از سیاهرود پاچل و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. از دو محل بنام درومحله و کشکجان تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
بی ذوق، بی فضل وهنر، فاقد عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کش کشان
تصویر کش کشان
در حالت کشیدن، کشان کشان، برای مثال کش کشانش آوریدند آن طرف / او فغان برداشت در تشنیع و تف (مولوی - ۴۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک جان
تصویر پاک جان
دارای جان پاک، دارای روان پاک، پاک نهاد، پاک باطن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ نُ)
مرد بی عشق، کسی که انتقام از کسی کشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، پاکدامن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن:
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
آنکه کشک ساید. آنکه کشک را در آب ریزد و با دست بساید تا آب کشک بدست آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ / کِ)
مخفف کشان کشان است که کنایه از آهسته و به تأنی براه رفتن و براه بردن است. (از آنندراج) (از جهانگیری) (از برهان) ، در حال کشیدن ممتد. کشانیدن بالاستمرار. رجوع به کشان کشان شود:
بمن نگر که مرا یار امتحانهاکرد
به حیله کرد مرا کشکشان به گلزاری.
مولوی (از جهانگیری).
دست عشق آمد گریبانم گرفت
دست دیگر رشتۀ جانم گرفت
کشکشانم برد تا درگاه دوست
در دلم بنشست و ایمانم گرفت.
باباعلی کوهی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام دهی جزء دهستان مرکزی بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در پنج هزارگزی جنوب رودسر. جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی. دارای 926 تن سکنه شیعه. گیلکی و فارسی زبان. آب آن از نهر پل رود. محصول آن برنج و چای. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. این ده از دو محلۀ بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(گُ مُ تَ پَ)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در 18هزارگزی باختر لاهیجان و 6هزارگزی لفمجان، کنار نهر کیارود. هوای آن معتدل و مرطوب و دارای 264 تن سکنه است. آب آنجا از نهر کیاجو از سفیدرود تأمین میشود. محصول آن برنج، ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کشک سا. رجوع به کشک سا شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پسر دواخان و برادر ایسبوقاخان از خانان مغول بود که پس از ایسبوقاخان به سلطنت رسید و در سال 721 هجری قمری به مرض گنگی و لالی دچار شد و برادرانش متصدی امر سلطنت شدند. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
زودگذر. فانی:
در خانه مرده دل چرا بستی
کو خاک گران و تو سبک جانی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
پاکدرون، پاک باطن:
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان
تا جوانمردی چه باشد در جهان،
عطار،
، جان پاک:
خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفرینندۀپاک جان،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
حالت خشک جان بودن. حالت عاشق نبودن. بدون عاشقی:
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
بوفای او که جانم هم از آن بدر نیاید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مِ)
چشم دل. چشم خرد. مقابل چشم تن و چشم سر:
چشم سر نقش این و آن بیند
وآنچه سرّ است چشم جان بیند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
قریه ای بوده است سه فرسنگی میانۀ جنوب و مشرق آباده. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نان خشک. نان ته ماندۀ سفره ها که در مطبخ جمع آرند و تر یا خشک آن را بگدایان دهند. (یادداشت بخط مؤلف) :
همی دربدر خشک نان باز جست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکوربلخی.
یا حبذا الکعک بلحم مثرود
و خشکنان مع سویق مقنود.
راجز
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
روزگار و زمانه ای که مردم کریم و صاحب همت در آن نباشد. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کش کشان
تصویر کش کشان
آهسته براه بردن و کشیدن: (کش کشانش آورید ند آن طرف او فغان برداشت در تشنیع وتف)، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنک جان
تصویر خنک جان
بی عشق، کسی که از دیگری انتقام کشد، پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
بی ذوق، بی فضل بی هنر بی معرفت، آنکه از عشق بیخبر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکشان
تصویر کشکشان
کشانیدن بالاستمرار، در حال کشیدن ممتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک جانی
تصویر خشک جانی
عمل و حالت خشک جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک جان
تصویر پاک جان
پاک درون پاک باطن، جان پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک جان
تصویر خشک جان
((خُ))
بی هنر، بی فضل، بی خبر از عشق
فرهنگ فارسی معین
کم توان
فرهنگ گویش مازندرانی
صاف، روشن
فرهنگ گویش مازندرانی
شاه جهان، از اسامی زنان
فرهنگ گویش مازندرانی
بی حال، بی زور
فرهنگ گویش مازندرانی
کم زور
فرهنگ گویش مازندرانی